رمان عش ق نــاتمام 3

23:59 1402/08/30 - 🐾Maryam💕

بفرما ادامه

از زبان مرینت

خیلی تعجب کرده بودم! 

اون منو بوسید!!! 

مرینت+ آدرین _ کاگامی☆ لوکا♡

+تو...

گذاشت دستمو رو دهنم... 

_شششش، نمی خواد چیزی بگی، فردا تو کافه کنیدا (اسم کافه ای که کاگامی توش کار میکنه) ساعت 8 بیا... 

+چی... 

_اونجا توضیح میدم... حالا برو... 

+م... 

_ساعت 7 شب هم بیا دادگاه؛برو دیگه!... 

نمیدونستم چی بگم... 

سریع از اونجا فرار کردم... 

باورم نمیشد آدرین عاشق من شده... 

باید کاری کنم فردا نرم، آخه میترسم تله باشه یا میخواد منو بخاطر کارم به قتل برسونه!(ازین کارها هم تا حالا کرده...) 

تو راه خیلی گیج شده بودم و نمیدونستم چه بهونه ای بیارم.

یهو دوباره خوردم به همون پسره ی مو آبی! 

ایندفعه تو سرم خورد خیلی درد داشت افتادم زمین توی خیابون

ماشین توی اون کوچه داشت حرکت میکرد سمتم میومد تازه منم نمیدید! 

ولی من روم اونور بود ندیدمش... 

صداشم نشنیدم... 

حدودا 1 متر مونده بود بخوره بهم! 

ثانیه های آخر بود که پسره سریع دستمو گرفت و انداختم توی پیاده رو... 

بعد دستشو بهم دراز کرد تا بلندم کنه 

 از زبان لوکا 

دستمو قبول کرد 

بلندش کردم 

سر و لباساشو خاک گرفته بود... 

تمیزش کردم 

♡حالتون خوبه مرینت؟ 

+بله خیلی ممنون آقای... 

♡آقای لازم نیست... لوکا صدام کن

+خیلی ممنون نمیدونم چطور تشکر کنم آقای لوکا

♡گفتم که آقای لازم نیست

+به هر حال مردی که زندگیمو نجات داد همیشه برام ی آدم بزرگه! (با لحن عاشقانه)

وای! چه دختر خاصی! فکر کنم عاشق شدم... 

بعد رفت... 

بعد چند لحظه صدای آخ شنیدم! 

سریع خودمو رسوندم 

دیدم همون مرینته! 

از زبان مرینت

آخ فکر کنم پام شکسته بود وقتی پرت شدم به پیاده رو! 

(آخه بدنم خیلیـــــــــــــــــــی حساسه!) 

لوکا بازم بلندم کرد،بازم لباسمو از خاک تمیز کرد و وقتی دید پام شکسته ازم عذر خواست... 

♡وای! پات شکسته؟ واقعا متاسفم که اونجوری پرتت کردم... نمیدونم چطوری ازت معذرت بخوام... حالا که نمیتونی راه بری من خودم میبرمت خونتون... 

بعد تلفن زد به یکی... 

بعد از چند دقیقه ی ماشین خوشگل و لوکس و البته گرون ترین ماشین اون زمان، اومد سمتمون!البته اون طرف خیابون ایستاده بود چون فقط راه برای عابرین بود... 

میخواستم برم سوارش بشم که لوکا بلندم کرد و تا اون طرف خیابون حملم کرد... 

اون خیلی با شخصیت بود! یک شخصیت کاملا مهربون و دوست داشتنی... 

رسیدیم به ماشین... خیلی از کارش خجالت کشیدم

 بعد ازم آدرس خونمون رو پرسید و بردمون خونم... 

معلوم بود ی خانواده ی پولدار بودند! 

بدبختانه کسی خونه نبود و درم قفل بود منم کلیدا رو تو خونه جا گذاشتم! 

پدر و مادرم کلید داشتند اما امشب خونه نمی اومدند... 

می خواستم پیاده برم خونه دوستم آلیا اما از اسرارش مجبور بودم با همون ماشین برم... 

وسطای راه ماشین جلویی ایستاد و ازش آدرین پیاده شد!!

لوکا از ماشینش پیاده شد... 

  ♡بله آدرین... دوباره از من چی میخوای؟ 

اونا همو میشناختند! 

_ای بیشعور عوضی، فکر کردی چون پسر جگد استون(خواننده زمانشون) هستی میتونی به دوست دختر من نزدیک بشی اونم از اون همه کتکایی که قبلا به دلیل های مختلف بهت زدم پسر خاله؟ 

لوکا پسر خاله آدرین بود! اون پسر خواننده بود! اون... 

راننده و اون چند تا بادیگاردای داخل ماشین اومدن بیرون و پشت لوکا ایستادن... 

ولی من تو ماشین موندم. 

آدرین که بادیگاردا رو دید همه رو لت و پار کرد (خیلیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی قوی بود) 

بعد رفت سراغ لوکا و از یقه بلندش کرد و بردش توی کوچه پس کوچه ها... 

ولی من قبل از اون کار پیاده شدم و بدو بدو طرفشون رفتم (ادمین: مثلا داره از خودش تعریف می کنه😂 مرینت: سسس ادمین ادمین: باشه بابا حالا چته) 

آدرین رو انداختم و لوکا رو بلند کردم و فرار کردم 

قبل از اون آدرین به من رسید و دستمو گرفت و بردم!(بدو بدو) لوکا هم توی ی مغازه قایم شد

از اون دعوا پلیسا هم اومده بودند. 

همراه آدرین میدویدم(با اینکه نمیدونستم چرا) 

+آدرین ما داریم الان کجا میریم؟ 

_فرار می کنیم

+از چی؟ 

_از پلیسا 

بعدش باهم به سمت کوچه ها فرار کردیم. 


بچه ها انتظار لایکای زیادی دارم(6400 و خورده ای) پس شرط قسمت بعد 8 لایکه👄🍓بای